روزهایی زیبا و به یاد ماندنی
سلان دوستان خوبممممممممم. ما اومدیم. خبر تازه اینکه خبری نیست دی سلام بچه های عزیز و خوشگلم. الهی مادر قربونتون بره. راستش این روزها یه جوری می گذره که نمی دونم چجوری می گذره. خودمم توش موندم که کی شب میشه و کی روز. بخاطر سردی هوا و سرماخوردگی محمد عزیزم تو خونه زندونی شدیم. یه عطسه هایی از گهوارش یکدفعه بلند میشه که آدم میگه این فسقلی چی می گه. بعد از عطسه هم می گه هَوووو . که فکر کنم می خواد بگه لحمدالله. بابایی هم که رفته دبی و ما دوباره منتظر برگشتنشیم و این سناریو دائم داره تکرار میشه. ایشالله که سفر همه ی مسافرا بی خطر باشه تا بابایی بچه های منم به زودی و به سلامتی برگرده و اما عشقم...
نویسنده :
مامان اعظم
17:50